.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۷۹→
باصدای آلارم گوشیم،ازخواب بیدار شدم.خیلی سریع آماده شدم.یه مانتوی کوتاه آبی پوشیدم،بایه شلوار جذب مشکیموهام و شونه کردم و محکم بستم.به سمت آینه رفتم و کرم پودر زدم.ریمل،رژگونه ویه رژ صورتی خیلی خیلی کم رنگ.
مقنعم وهم سرم کردم.حتی به خودم زحمت ندادم که موهام و بندازم بیرون!
کیفم و ازروی تخت برداشتم و ازاتاق خارج شدم.به آشپزخونه رفتم.رضا وبابارفته بودن سرکار وفقط مامان توآشپزخونه بود.بادیدن من لبخندی زدوگفت:سلام.دخترگلم چطوره؟
مامان ماچرایهویی انقدر مهربون شده؟
لبخندی بهش زدم وگفتم:سلام به مامان خوشگل خودم.خوبِ خوبم.مامان عسلِ من چطوره؟
- منم خوبم عزیزم.بشین صبحونه بخور.
روی صندلی نشستم و مشغول شدم.
مامان روبه روی من نشسته بودو زل زده بود بهم.وقتی دید دارم نگاهش می کنم لبخندی زدوگفت:چه قدر زود بزرگ شدی عزیزم.
متعجب گفتم:مامان خوبی؟!
- آره عزیزم.
- مطمئنی؟
- آره.
شونه ای بالا انداختم و مشغول خوردن شدم.مامان هنوزم داشت خیره خیره نگاهم می کرد.سابقه نداشت مامان انقدر مهربون بشه.یعنی چی شده؟
شیشه مربارو جلوی من گذاشت ومهربون گفت:مربا بخور عزیزم.
متعجب نگاهش کردم.مامان مام ترشی نخوره یه چیزی میشه ها!چقدرمهربون شده!
دوباره مشغول خوردن شدم.صدای مامان و شنیدم:خاله ات زنگ زده بود.
لبخندی زدم وگفتم:واقعا؟!حالش خوب بود؟!آروین؟آرتان؟عمو؟
- آره.همه خوب بودن.
سری تکون دادم و یه لقمه بزرگ مربارو کردم تودهنم.مامان بهم خیره شدوگفت:آروین دیروز به تو زنگ زده بود؟
دهنم و بازکردم تایه چیزی بگم که لقمه پرید توگلوم و به سرفه افتادم.مامان بانگرانی فنجون چای و به دستم داد وچندبار پشت سرهم زد پشتم.
چایی و سرکشیدم. چشمام از اشک خیش شده بود.چند بار سرفه کردم.حالم بهتر شده بود.
یهو گوشیم زنگ خورد.اِی باباتو این هیری ویری چه وقت زنگ خوردنه؟
ازتوی کیفم بیرونش آوردم و دکمه سبز رنگ و فشار دادم:
- بله؟!
آروین بدون اینکه سلام کنه،گفت:دیا خونه ای؟
- آره.چیزی شده؟
مامان متعجب به من زل زده بودوباچشم وابروش ازم می پرسید که کیه!
- الان خاله پیشِته؟
- آره.
آروین بانگرانی گفت:ببین یه وخ به خاله نگی منما!
- آخه چرا؟
- بعدا بهت می گم.الان توفقط وانمود کن که من آروین نیستم.
نمی دونستم آروین برای چی اینجوری می کنه ولی فهمیدم که یه کاسه ای زیر نیم کاسه مامانه که انقدر مهربون شده ومن باید به آروین کمک کنم.
خندیدم وگفتم:خب دیگه چه خبر النازجون؟
- آفرین دیا.خاله نفهمه منما!
- خیالت راحت.
- دیانا،توکه چیزی درمورد حرفای دیروزم به خاله نگفتی؟
- نه بابا،مگه دیوونه ام؟
- خوبه.ببین اگه خاله ازت چیزی درمورد قضیه خواستگاری واینا پرسید بگو که هیچی نمی دونی.باشه؟
مقنعم وهم سرم کردم.حتی به خودم زحمت ندادم که موهام و بندازم بیرون!
کیفم و ازروی تخت برداشتم و ازاتاق خارج شدم.به آشپزخونه رفتم.رضا وبابارفته بودن سرکار وفقط مامان توآشپزخونه بود.بادیدن من لبخندی زدوگفت:سلام.دخترگلم چطوره؟
مامان ماچرایهویی انقدر مهربون شده؟
لبخندی بهش زدم وگفتم:سلام به مامان خوشگل خودم.خوبِ خوبم.مامان عسلِ من چطوره؟
- منم خوبم عزیزم.بشین صبحونه بخور.
روی صندلی نشستم و مشغول شدم.
مامان روبه روی من نشسته بودو زل زده بود بهم.وقتی دید دارم نگاهش می کنم لبخندی زدوگفت:چه قدر زود بزرگ شدی عزیزم.
متعجب گفتم:مامان خوبی؟!
- آره عزیزم.
- مطمئنی؟
- آره.
شونه ای بالا انداختم و مشغول خوردن شدم.مامان هنوزم داشت خیره خیره نگاهم می کرد.سابقه نداشت مامان انقدر مهربون بشه.یعنی چی شده؟
شیشه مربارو جلوی من گذاشت ومهربون گفت:مربا بخور عزیزم.
متعجب نگاهش کردم.مامان مام ترشی نخوره یه چیزی میشه ها!چقدرمهربون شده!
دوباره مشغول خوردن شدم.صدای مامان و شنیدم:خاله ات زنگ زده بود.
لبخندی زدم وگفتم:واقعا؟!حالش خوب بود؟!آروین؟آرتان؟عمو؟
- آره.همه خوب بودن.
سری تکون دادم و یه لقمه بزرگ مربارو کردم تودهنم.مامان بهم خیره شدوگفت:آروین دیروز به تو زنگ زده بود؟
دهنم و بازکردم تایه چیزی بگم که لقمه پرید توگلوم و به سرفه افتادم.مامان بانگرانی فنجون چای و به دستم داد وچندبار پشت سرهم زد پشتم.
چایی و سرکشیدم. چشمام از اشک خیش شده بود.چند بار سرفه کردم.حالم بهتر شده بود.
یهو گوشیم زنگ خورد.اِی باباتو این هیری ویری چه وقت زنگ خوردنه؟
ازتوی کیفم بیرونش آوردم و دکمه سبز رنگ و فشار دادم:
- بله؟!
آروین بدون اینکه سلام کنه،گفت:دیا خونه ای؟
- آره.چیزی شده؟
مامان متعجب به من زل زده بودوباچشم وابروش ازم می پرسید که کیه!
- الان خاله پیشِته؟
- آره.
آروین بانگرانی گفت:ببین یه وخ به خاله نگی منما!
- آخه چرا؟
- بعدا بهت می گم.الان توفقط وانمود کن که من آروین نیستم.
نمی دونستم آروین برای چی اینجوری می کنه ولی فهمیدم که یه کاسه ای زیر نیم کاسه مامانه که انقدر مهربون شده ومن باید به آروین کمک کنم.
خندیدم وگفتم:خب دیگه چه خبر النازجون؟
- آفرین دیا.خاله نفهمه منما!
- خیالت راحت.
- دیانا،توکه چیزی درمورد حرفای دیروزم به خاله نگفتی؟
- نه بابا،مگه دیوونه ام؟
- خوبه.ببین اگه خاله ازت چیزی درمورد قضیه خواستگاری واینا پرسید بگو که هیچی نمی دونی.باشه؟
۱۱.۹k
۱۹ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.